
0:00
1:16:13
غزل نمره ۴۰۱
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگين را به هر کس مینمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت میخواهیمگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من
گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز میماند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايتهای شيرين باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations
Altri episodi di "رواق / Ravaq"



Non perdere nemmeno un episodio di “رواق / Ravaq”. Iscriviti all'app gratuita GetPodcast.







